دلتنگ شده ام. یا بهتر است بگویم دلم تنگ شده است.
دلتنگت شده ام.
دیگر مثل آنروزهای جوانی طاقتش را ندارم.
راستش را بخواهی پیر شده ام.
خسته شدم از این همه فاصله؛ از این همه دوری و از این همه فراق.
فقط جاده ها از دل تنگم خبر دارند و منظره های کنار جاده پشت پنجره اشک هایم را دیده اند.
عادت کرده ام به دوریت.
اصل اولی در زندگیم شده دوری از تو.
لحظه به لحظه تمام لحظه لحظه خاطرات با تو بودن را مرور می کنم.
تا یادم نرود ثانیه های خوش با تو بودن را؛
تمام خنده هایت را.
بردلم ماند یک آه، یک گله یا شکوه ای.
دوست داشتم گله می کردی و شکوه هایت را می شنیدم؛ اما همان بهتر که نکردی و نشیندم که دلم هرگز طاقتش را ندارد.
خاطراتمان را مرور می کنم: یادت هست آنروز ، سیزده فروردین، وقتی انتظار نه ماهه مان تمام شد.
دقیقا ساعت یک و ده دقیقه.
عجیب احساس تنهایی می کردم، دلم شور تو را می زد.
زانوانم سست شده بودند. قلبم گویی از کار افتاده بود.
چشمم خیس اشک بود.
و صدای تو پشت آن پنجره ،
شنیدنش هلاکم می کرد
و
نشیدنش تباه.
راستش را بخواهی ترسیده بودم. اولین بار بود که دلداری تو همراهم نبود.
یادم رفته بود که تو فرشته ای،
و خداوند هوای فرشتگان زمینی اش را دارد.
دلم آرام تر شد.
و می دانستم که خداوند فرشتگانش را برای تو فرستاده
است.
سکوت که کردی دلم ریخت، حتی گریه خنده خدا هم آرامم نکرد، تا تو را ندیدم.
دست که تکان دادی دلم آرام شد.
اینجا بود که احساس کردم خوشبخت ترین روی زمین خدایم.
دقیقا
ساعت یک و ده دقیقه آنروز.